گزارش یک مورد:مدیریت رابطه در درمان بیماران مبتلا به اختلالات تجزیه ای

سال انتشار: 1402
نوع سند: مقاله کنفرانسی
زبان: فارسی
مشاهده: 62

استخراج به نرم افزارهای پژوهشی:

لینک ثابت به این مقاله:

شناسه ملی سند علمی:

IPACONGRESS05_037

تاریخ نمایه سازی: 21 دی 1402

چکیده مقاله:

او را برای اول بار در حدود هجده سال پیش زمانی که ۳۷ ساله بود دیدم. یکی از همکاران روانشناس به علت آن که با او به بن بست درمانی رسیده و می پنداشت بیش از این کاری از دستش ساخته نیست به من ارجاعش داده بود. دوشیزه «م» که از این به بعد او را به این نام می خوانیم زنی مجرد و بیکار بود که با خانواده خود زندگی می کرد و در ظاهر از علایم نامشخص بدنی و افسردگی و عدم ارتباط مناسب اجتماعی در رنج بود. روانشناس در پیشینه وی چند بار اقدام به خودکشی را ذکر کرده و همچنین گفته بود که او از هفده سالگی تحت نظر روانشناسان و روان پزشکان متعدد بوده است.با گام هایی آرام و سری متمایل به پایین و نگاهی که زمین را می نگریست وارد شد و در بیشترین فاصله ممکن از من روی مبل نشست. سراپا مشکی پوشیده بود هیچ آرایشی نداشت. زاویه ای ۴۵ درجه با من داشت و در طول مصاحبه هرگز به من نگاه نکرد. خود وی اشاره کرد که هیچ وقت نتوانسته به چشمان آدم ها نگاه کند و هر تلاشی برای انجام دادن آن سراپایش را غرق اضطراب می کند.پرسش من در مورد خانواده اش با این پاسخ روبرو شد: من از پدر و مادرم متنفرم. بچه دوم خانواده در میان پنج خواهر و یک برادر بودم. دو سال بعدازخواهر اولم به دنیا آمدم. مادرم همیشه پسر می خواست. خواهرم با پوستی سفید و چشمانی رنگی متولد شد. این باعث شد که دختر بودن او بخشیده شود. اما من با پوستی تیره و چشمانی سیاه به دنیا آمدم. بقیه خواهرها هم شبیه خواهر اول شدند. مادرم همیشه از من متنفر بود و هرگز اجازه نمی داد با بقیه غذا بخورم. یادم می آید در زمان مدرسه هر زمان که در حال برگشت به خانه بودم خانه را در حال آتش گرفتن مجسم می کردم. دوست داشتم همه را نابود کنم.در مورد رابطه با پدر چنین گفت: او مرد بدی نبود اما تحت سلطه مادرم قرار داشت. بیشتر در خانه نبود زمانی که بود تلاش می کرد مرا از بدرفتاری های مادرم حفظ کند. من دوستش داشتم. یادم می آید روزی مادرم ما را به صف کرد و از من خواست به سمت والدی که بیشتر دوست داریم بدویم. تنها کسی که به سمت پدر دوید من بودم.محیط نامناسب خانواده باعث انزوا و گوشه گیری بیشتر من می شد و من به دنیای خودم پناه بردم. با خودم حرف می زدم و خانه ای را با پدر و مادری دیگر در ذهن تصور می کردم. در این دنیای تنهایی بدن خود را کشف کردم و فهمیدم که لمس بعضی از قسمت ها به من آرامش و لذت می دهد. از ۹ سالگی بود که خودارضایی را شروع کردم. اصلا دوست نداشتم ازدواج کنم هیچوقت حس خوبی به مردها نداشتم. اگر می شد بدون رابطه جنسی ازدواج کرد این کار را می کردم اما رابطه جنسی برای من یک موضوع کثیف است.او نگاهی تحقیرآمیز و سرزنش کننده نسبت به خود داشت. خودارضایی و تنفر نسبت به والدین دو موضوعی بودند که ذهن او را به خود مشغول کرده بود. «من مایل به داشتن هیچ احساس جنسی نیستم باید آن را در خودم نابود کنم».

نویسندگان

علی فیروزآبادی

روان پزشک و درمانگر تحلیلی