مروری بر نقش دستگاه لیمبیک در تکامل اجتماعی انسان از دیدگاه نوروپسیکولوژیک: آیا توسعه "استثمار بنیان" در جوامع انسانی اجتناب ناپذیراست؟

سال انتشار: 1402
نوع سند: مقاله کنفرانسی
زبان: فارسی
مشاهده: 41

نسخه کامل این مقاله ارائه نشده است و در دسترس نمی باشد

استخراج به نرم افزارهای پژوهشی:

لینک ثابت به این مقاله:

شناسه ملی سند علمی:

NEUROPSYCHOLOGY11_016

تاریخ نمایه سازی: 28 اردیبهشت 1403

چکیده مقاله:

معتقدند که یکی از ویژگی های مهم نوروپسیکولوژیک که نقش کلیدی در پیدایش و تکامل انسان داشته "نوع دوستی" است. در این رابطه عنوان شده که تغییرات تکاملی در نوروترانسمیترهای مغزی، از جمله تغییرات مربوط به دوپامین در سیستم لیمبیک نقش مهمی داشته است. بر این اساس عنوان شده که آدم نماهای اولیه تعامل های همیارانه بسیاری با یکدیگر داشته اند. در عین حال معتقدند که احتمالا بزرگترین تهدید متوجه اجداد ما، وجود گروه های دیگر آدم نما بوده است. به عقید زیست شناسان اجتماعی در درون گروه های قومی که شدیدا دشمن سایر گروه ها بودند و با آنها در رقابت و پیکار دائمی بر سر منابع کمیاب به سر می برده اند، همبستگی و همکاری درون گروهی به وجود آمده است. از نظر دورکیم نیز آنچه موجب انسجام اجتماعی می شود، مجموعه عواطف و رفتارهای مناسکی است و وابستگی عاطفی یکی از ارکان اصلی اجتماع است. نقش سیستم لیمبیک در این رابطه حائز اهمیت است. هر چند که زندگی هیجانی انسان، در سایه رشد و تکامل قشر تاز مخ، پیچیدگی و ظرافت فراوانی یافته است اما در عین حال معتقدند از آن جا که بسیاری از مراکز عالی تر مغز، یا از منطقه لیمبیک نشات گرفته اند یا بر وسعت میدان آن افزوده اند، مغز هیجانی در ساختار عصبی نقش اساسی ایفا می کند. در واقع به دلیل این که مغز هیجانی منشا مغز جدیدتر است، از طریق مدارهایی بی شمار با تمام بخش های قشر تازه مخ ارتباطی تنگاتنگ دارد. این وضعیت به مراکز هیجانی قدرت فوق العاده ای برای اثرگذاری بر عملکرد سایر قسمت های مغز و از جمله مراکز تفکر آن، اعطا می کند. هیجان ها ذهن خردگرا را تغذیه می کنند. ذهن خردگرا و هیجانی نیروهای نسبتا مستقل از هم هستند که در عین تمایز، در هم تنیده اند. اما زمانی که هیجان ها به غلیان درآیند، تعادل میان این دو برهم خورده و در این موارد ذهن هیجانی در مکان برتر قرار گرفته و بر ذهن خردگرا مسلط می شود. بر این اساس معتقدند که انسان امروزی با مجموعه ای هیجانی روبرو است که مناسب ضرورت های دوران پلئیستوسن ( دوران چهارم) است. انسانی که براساس ویژگی های هیجانی خود، در جهت حفظ منافع درون گروهی به بهره برداری از منابع و جوامع برون گروهی اقدام کرده و در این جهت از پیچیده ترین ابزارها و استراتژی های رفتاری استفاده می کند. مدارک بسیاری بر تایید این فرایند در تاریخ تکامل انسانی یافت شده و بعضا آن را شیوه متداول توسعه تاریخی قلمداد می کنند. از جمله عنوان شده که "انسان پی می برد که عاملی بیرونی او را با دیگر هم نوعانش به رقابت واداشته است و برای حفظ منافع خودش با آنها همچون رمه و ملک خودش رفتار می کند"؛ در جایی دیگر ذکر شده که "نیروهای مولد بی رحم کار اجتماعی، که تنها نیروهایی هستند که می توانند پایه مادی جامعه آزاد انسانی باشند، با استفاده از زور به بهای ستم رفتن بر اکثریت، آفریده می شوند" و در واقع "اکثر شبکه های همکاری بشری زمینه ساز ظلم و استثمار بوده اند،″ و "بخش چشمگیری از دست هوردهای فرهنگی بشر مدیون استثمار مغلوبان بوده است". در این رابطه فجایع ناشی از استفاده بی رویه انسان از منابع طبیعی نیز قابل ذکر است. از جمله آثار آن می توان به انقراض بسیاری از گونه های جانوری به وسیله انسان، به ویژه در قرون اخیر، تخریب بی رویه محیط زیست و گرمایش بی سابقه کره زمین اشاره نمود. در رابطه با تغییرات اقلیمی در یکی از نشست های سازمان ملل چنین عنوان شده که هر گونه اقدامی برای بهبود اوضاع باید با تغییر بنیادی جوامع همراه باشد. رشد اقتصادی جهان باید کاهش یابد و مردم باید کمتر مصرف کنند. چنین اتفاقی دست کم به انتخاب خود انسان تاکنون در تاریخ روی نداد است. در جایی دیگر عنوان شده که "دانشمندان با برخورداری از سیستم دوپامین فعال ابزارهای جنگی خطرناکی از جمله سلاح های هسته ای را برای فرمانروایان دوپامینی ساخته اند". بسیاری امیدوارند و برخی نیز معتقدند که شاید پیش از نابودی نوع بشر به دست خود، راهی برای غلبه بر نیاز بدوی و غریزی برای نیل به پیروزی مثلا با توسل به سازمان های همکاری جهانی مانند سازمان ملل پیدا شود. اما انسان برای تحقق چنین راه حلی باید به نحو بنیادی تغییر کند و می دانیم که بازسازی و سامان دهی دوباره مغز انسان کاری بس دشوار است". با توجه به ملاحظات فوق، اساسا توسعه استثماربنیان بخش بزرگی از تاریخ بشر را شامل شده و به مرز خطرناک خود، یعنی انقراض گسترده، نزدیک می شود. بدیهی است راه گشای اصلی در این مرحله، عنصر آگاهی و حاکمیت عقل جمعی است. نکته اینجا است که عنصر آگاهی اساسا محصول جانبی تکامل مغز بوده و عمدتا در جهت دست یابی مناسب تر به امیال انسانی شکل گرفته است؛ بنابراین برقراری حاکمیت عقلانی در سطح گسترده بسیار دشوار بنظر می رسد. با توجه به این که پردازش مساله از دیدگاه نوروپسیکولوژی اجتماعی می تواند در معرفی بنیادهای معضلات جاری و ارائه راه حل های مربوطه نقش موثری داشته باشد، از این رو توجه به آن قابل تاکید بوده و پیشنهاد می گردد.

نویسندگان

داریوش شکیبایی

استاد فیزیولوژی، گروه فیزیولوژی و مرکز تحقیقات بیولوژی پزشکی، دانشگاه علوم پزشکی کرمانشاه